برخلاف لافی که عده ای علاف می زنند خانواده های شهدا اغلب برای شمع، پروانه اند و خامنه ای را اگر ماه بدانیم که بر منکرش لعنت، برایش ستاره. از خیل این خانواده بی شمار، چند تایی شان با ما در سفر حج همراه بودند. یکی پدر ۳ شهید بود که سعی صفا و مروه را با ویلچر انجام داد؛ پدر شهیدان عابدی. باز هم بودند. خانواده شهید بروجردی مثلا نماینده ای در “کاروان صبح صادق” داشت اما برای من از همه آموزنده تر و ارزنده تر رفتار و گفتار خانواده شهید صیاد شیرازی بود. همسر عالیقدر صیاد در ادب و معرفت در ولایتمداری و ایستادگی چیزی از صیاد کم نداشت. گاهی دزدکی نگاهی به ادعیه اش در دیار یار می کردم و می دیدم از همه بیشتر برای مولای من و شما برای خامنه ای این رهبر خوبان دعا می کند. دختر محترمه صیاد هم بود که با فرزندش یعنی نوه صیاد آمده بود و برای من از همه جالبتر این بود که چقدر این فرزند سردار شهید متواضع و خاکی است. گاهی اگر فرصتی دست می داد به جای آنکه از پدر خود بگوید می نشست پای درد دل های پدر شهیدان عابدی و محرم راز این پیرمرد و مرهم زخم های او می شد. یکی از پسران صیاد هم با ما همسفر بود و او هم در ظاهر و باطن یاد صیاد را برای آدمی زنده می کرد و می دیدم گاهی همسر صیاد با کمک عصا در دیار یار قدم می زد. این مختصر را نوشتم که بگویم بسیاری از شهدای ما نه حج رفتند و نه کربلا. ۳۰۰ هزار شهید دادیم که اغلب به جای خانه خدا طواف سرخ به جای آوردند و گرد خدای خانه نه در مکه که در فکه گردیدند. معرفت داشته باشیم باید بوسه بر خاک کفش پای همسر صیاد بزنیم و از یاد نبریم این نفسی که می کشیم از صدقه سر سر به دارانی بود که غریبانه سوختند تا ما ایستاده زندگی کنیم. هر “اباالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار” که ما می گوییم و اصلا هر بار که می توانیم آقا را ببینیم و چه می گویم همین نعمت ولایت، همه اینها را ما مدیون صیادها هستیم. در روزگاری که صیاد نیست اما همسر صیاد چه خوب برای بچه هایش مادری کرده. همه همسفران ما اذعان داشتند به این موضوع. کامبیز دیرباز مثلا می گفت: چقدر خانم صیاد والامنش است. تمام کنم با این جمله خطاب به خانواده صیاد که یاد صیاد را برای ما زنده کردید در جای جای این حج زیبا. حجکم مقبول، سعیکم مشکور.
یسار
عهدنامه مالک به این جملات دقت کنید:
*حالم از ۱۳ روز عید بهم می خورد!
*پول داشته باش… همیشه برایت عید است و بهار و سیزده بدر!
*مگر این همه روز سال چه کرده ایم که الان باید برای نوروز جشن بگیریم؟
*گزینه من برای انتخاب بهترین فصل، قطعا بهار نیست!
*بهار یعنی سینوزیت، عطسه، خواب و خاله بازی و مادربزرگ و بوس و خلسه!
*بچه که بودم، باز یک چیزی… الان بهار چیزی جز دردسر شلوغی آخر سال نیست!
*در بهار دچار یک بیماری روحی عجیب و ناعلاج می شوم؛ کلا آلرژی دارم نسبت به بهار!
*۱۳ روز اول سال تقریبا همه جا تعطیل است، پس سالی که نکوست از بهارش پیداست!
*دوست دارم از تعطیلات عید استفاده کنم و تا این ۱۳ روز تمام شود، بروم کره مریخ!
*بهار یعنی خداحافظی غم انگیزتر از عصر جمعه با لباس های رنگارنگ زمستان. با کفش چکمه ای. با کلاه مخمل!
*بهار؟… من جز پاییز، فصلی نمی شناسم!
*بهار فصل بسیار خوبی هست. پیک شادی خیلی خوب هست. سه ریال های صدا و سیما خیلی خوب هست. خمیازه خیلی خوب هست. خر و پف خیلی خوب هست!
*وای، بازم بهار… از وسطای بهمن، غمش افتاده توی دلم؛ بوم بوم می زنه!***
“بهاریه” های این همه ویژه نامه و سالنامه را که خواندم، سرمقاله ها و یادداشت های ابتدایی این مجلات را که خواندم، اگر چه هیچ کدام عینا جملات بالا را نیاورده بودند، اما نفرت شان از بهار، از عید و از نوروز آنقدر بود که مخرج مشترک تمام آنها، همین چیزهایی بود که من مختصر و مفیدش را برای تان نوشتم… و اما چند نکته:
یک: این همه که زور می زنیم و خودمان را به در و دیوار می زنیم، از بهار و از همین ۱۳ روز تعطیلات عید بدمان نمی آید. باور کنید اگر همین الان هیئت دولت، فقط یک ساعت از تعطیلات ۲ هفته ای عید را کم کند، همین ماها همچین دوستدار بهار و عید و آجیل و پسته می شویم که حاضریم جان بدهیم برای آن فامیلی که در طول روز هر جا عیددیدنی می رویم، می بینیمش و هر بار هم ۳ قبضه می بوسیمش. همان فامیل که سال به دوازده ماه نمی بینیمش. همان فامیل که شاید پسرخاله ما باشد و در خیابان وقتی با او چشم توی چشم می شویم، روی مان را می کنیم آن طرف که مثلا ندیدیمش!
دو: دیروز در تاکسی جوانکی با راننده که مردی در حدود ۵۰ می زد، هم کلام شده بود؛
جوانک: تموم عشق و حال رو شما توی جوونی کردین و بدبختی و بیکاری و بی پولی رو گذاشتین واسه ما.
راننده: کارت چیه؟
جوانک: ول می گردم که علاف نباشم!
راننده: دستت چی شده؟
جوانک: هیچی بابا! چهارشنبه سوری از بس زدیم و رقصیدیم و از روی آتیش پریدیم که، همچین شد؛ طوری نیس!
راننده: خب!
جوانک: فقط ۱۲۰ هزارتومن ریختم توی حلقوم دوس دخترم؛ به جز اون ۵۰ هزارتومن که واسش هر چی از این فشفشه ها بود، خریدم. فشفشه خریدم واسش عینهو منور همه کوچه رو روشن می کرد. خداییش عجب تیکه حقیه. توی تظاهرات جنبش سبز رفتم تو کارش. نه نگفت. یه چشمک بیشتر حرومش نکردم!
راننده: همین یکی رو داری؟
جوانک: این اصل کاریه، چند تام دارم واسه روز مبادا. اینا علی البدلن! با ۳ تاشون چهارم عید قراره بریم دبی. صفاسیتی زنگوله!
من: جناب، سر “پاکستان” پیاده می شم؛ جلوی پمپ بنزین!
جوانک: اِ! دادشمون این پشت بسیجی بود و ما داشتیم همین جوری باباکرم می خوندیم؛ آخوندی؟!
راننده: کرایه نمی دین؟
من: همون اول دادم که!
جوانک: پول این بنده خدا رو بده. همه تون مثل همین!
من: باور بفرمایین، حساب کردم؛ ۲ تا دویستی دادم، یه صدی.
راننده: کی دادی؟
من: بعد اینکه سوار شدم.
راننده: کجا کرایه دادی؟
جوانک: این پولا خوردن نداره داداش. ببین کی چوبش رو بخوری!
من: حوصله بحث ندارم؛ بیا اینم کرایه دوم، خلاص!
راننده: خورد نداری؟
من: شرمنده.
راننده: شما خورد نداری؟
جوانک: بگذار ببینم… اینجام که نیس! ای داد بیداد، شلوارمو که عوض کردم، یادم رفت پولمو جابه جا کنم!… از پاقدم شما بودها!
من: با من بودی؟
جوانک: مثلا با تو بوده باشم، می خوام ببینم چی کار می خوای بکنی؟
من: هییچی، می خوام کرایت رو حساب کنم.
جوانک: به مولا داری خاکمون می کنی. خیلی مردی!
من: یه سئوال می کنم راستشو بگو؛ امشب پیش دوست دخترت می گی فلانی مالک اشتر بود یا هالو پنج شنبه؟!
راننده: خیلی باس می بخشیدا، من که به زنم می گم؛ یارو خیلی هالو بود!
جوانک: من؟
راننده: نه بابا، ایشون رو گفتم.
سه: این بیت که می خوانم شاید با دعوا و مرافعه من و جوانک و راننده و آن کف گرگی که رفتم توی روحم، ارتباطی نداشته باشد، ولی گمانم حرف این روزهای بهار این است با ما؛ “اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا قلب مرا بشکست لیلی.”
چهار: راننده تاکسی بعد از آنکه مرا هالو خطاب کرد، از ماشین پیاده شد. آمد سمت شاگرد. جوانک را آورد پایین و تا می خورد، گرفتش به باد کتک. با چه بدبختی جدایش کردم. نگرفته بودمش، جوانک را کشته بود. به قرآن کشته بود؛ آنطور که او داشت می زد.
پنج: آرامش کردم. بردم پارکینگ وطن امروز تا دست و رویش را بشوید. شست. برایش چای ریختم. خورد. کرایه دومی که داده بودم، پس داد. کرایه را پس داد و گفت: جیگر داری یا نه؟ گفتم: فکر کنم. گفت: جیگر نداری، حق نداری اسم مالک رو بندازی توی زبونت. اینا رو من می شناسم. اینا دارن خاکروبه روی سر ناموس مون می ریزن، نه توی سر خودمون. واسه کی می خوای بری مسجد؟! واسه چی می خوای بری مسجد؟! مرتیکه الاغ ۳ تا موبایل داشت، کرایه من رو نداشت بده! نمی دونم تو توی ماشین بودی یا نه. سر گلبرگ، دختره داشت از چهارراه رد می شد، برگشت گفت جوون!… وقتی داشت چرت و پرت می گفت، چند بار توی دلم دعاش کردم. فایده نکرد. پسر خوب! توی این روزنامه تون بنویس: ما مالک رو توی مسجد زندانی کردیم. بنویس مالک اشتر بعد از دعا برای خاکروبه انداز توی سرش، بعد از دعا واسه دشنام دهنده اش، از مسجد زد بیرون و اونقدر کشت و کشت، تا اینکه رسید به در خیمه معاویه.
شش: رمضانعلی. این اسم راننده تاکسی ای بود که البته ماشینش تاکسی نبود. مسافرکش بود. رمضانعلی تا همین ۶ سال پیش که بازنشسته آموزش و پرورش شده بود، دبیر تاریخ بود. حتی کارتش را هم به من نشان داد. رمضانعلی صفایی. فرزند قربان. می گفت: من از بهار خوشم می آید. بهار باعث می شود یک ماه مانده به عید، روزی ۵۰ هزار تومان با این ماشین کار کنم. ۳ تا دختر دم بخت داشتی، قدر این بهار را می دانستی… راستی! به تو هم یک حرف بد زدم، می بخشی که؟… ببخش! برو در همین مسجد سر پاکستان برایم نماز بخوان، حتی برای آن جوان. شب رفتم خانه، از روی نهج البلاغه برای خانمم عهدنامه مالک اشتر می خوانم؛ قول می دهم!
هفت: نکات ۱ تا ۶ بر اساس یک واقعیت بود؛ نوشتم ۱ تا ۶؟… منظورم این بود؛ یک تا هفت.
(۲۰ دیدگاه)
- بایگانی: یسارصف امروز خانمم گفت، با عتاب هم گفت که برو و این کارهایی که در برگه نوشته ام انجام بده، و مادرم گفت با عتاب هم گفت که این وبلاگ برایت آب و نان نمی شود!
از قطعه ۲۶ آمدم بیرون. اول رفتم بانک و نوبت گرفتم و ملتفت شدم ۲۵۸ نفر جلوی من هستند و در صف انتظار. نیم ساعتی منتظر ماندم و حالا حالاها نوبت من نمی شد. نگاهی به برگه انداختم. رفتم تا آن قسمت از ۴ کار بانکی که می شد از طریق عابربانک انجامش دهم، انجامش دهم. (انجامش دهم به توان ۲) اما دیدم در صف عابربانک نفر یازدهم ام. از ۲ مرتبه، نگاهی به برگه کردم و به نفر آخر که عاقله مردی بود، گفتم جایم را نگه دارد که “باشد” ی حواله مان کرد، اما در مایه های همان “به من چه؟”
رفتم خشکباری که آجیل و پسته اش معروف است. آنجا دیدم که اصلا نیم بیشتر صف، بیرون مغازه تشکیل شده و یکی هم گماشته بودند که ملت، سر صف با هم دعوای شان نشود. داخل مغازه هم صفی بود که نگو. آنجا هم از نفر آخر که یک پیرزن عصاقورت داده بود، التماس دعا داشتم.
رفتم از دکه، چند تایی دیگر از ویژه نامه هایی که امروز آمده بود، بخرم که دیدم میان ۳ نفر سر اینکه کدام شان اول به روزنامه فروش پول دادند، دعواست! بی خیال شدم.
رفتم از چشم پزشک جواب آزمایش چشمم را بگیرم و احیانا اصلاح نمره چشم و عینک جدید که ۸ نفر جلوی من بودند و منشی داشت به نفر ششمی تذکر می داد که تو و دیگرانی که بعد از تو در نوبت هستند به امروز نمی رسند.
برگشتم بانک. هنوز ۱۶۷ نفر جلوی من بودند.
برگشتم عابربانک بیرون بانک که دیدم هیچ کس نیست. کارتم را انداختم که پیغام داد شبکه موقتا قطع است.
در راه برگشتن به خشکبار برای بار چندم نگاهی به برگه انداختم که دیدم باید یک سری هم به خشکشویی بزنم. رفتم خشکشویی، بسته بود.
رفتم خشکبار. دیدم آن پیرزن در صف بیرون مغازه نفر اول است و به او گفتم: فلانی ام که نیم ساعت پیش جا گرفته بودم. گفت…، یعنی نفرات بعد از او نگذاشتند چیزی بگوید و آخر صف را نشانم دادند.
ایستادم آخر صف مثل بچه آدم که دیدم مغازه بغل دست خشکبار، کافی نت است. به نفر جلویی، که از این دخترهای سانتی مانتال بود، گفتم: جایم را نگه دار، می روم داخل کافی نت و برمی گردم.
رفتم داخل کافی نت و برگشتم قطعه ۲۶ و شروع کردم تایید نظرات و خواندن بهاریه های بچه ها.
غرق در کارم شده بودم که ناگهان مسئول کافی نت به من گفت: شرمنده جناب! از ساعت ۳ تا ۵ مغازه تعطیل است.
از کافی نت آمدم بیرون و دیدم دختری با چند مشمع آجیل و پسته و شکلات و خرت و پرت دارد به من نگاه می کند؛ همان دختر سانتی مانتال بود!
دوباره ایستادم توی صف. این بار گفتم: جهنم! تا نوبتم شود تکان نمی خورم از جایم. هنوز یک دقیقه از صف ایستادنم نگذشته بود که خانمی محجبه به من گفت: برادر! من یک کار بانکی دارم، اگر ممکن است جایم را نگه دار، می روم و برمی گردم.
نگاهی به شماره ای انداختم که از بانک گرفته بودم و گفتم: چشم!***
با چند مشمع از خشکبار داشتم بیرون می آمدم که از پشت صدایی آمد: برادر! این مغازه ارزان حساب می کند؟! برگشتم. گفتم: شما همانی نبودی که از من خواستی، برای تان نوبت نگه دارم؟ گفت: نه.
راست می گفت. آخر آن خانم، کفش پاشنه بلند پایش بود و از من که خداحافظی کرد، تلق تلق راه رفتنش صدا می کرد، اما این خانم با این که کفشش پاشنه نداشت، جلوی کفش چپش سوراخ داشت؛ به این بزرگی!
***
نیم ساعتی از ۴ گذشته بود که رسیدم جلوی بانک. هنوز داشت کار می کرد. یعنی اضافه کاری می کرد. رفتم داخل. دیدم از شماره من ۱۹ نفر گذشته است. از دستگاه مخصوص، شماره دیگری گرفتم. ۸۹ نفر جلوی من بودند. برگه را انداختم دور. بانک ساعت ۵ تعطیل می شد.
آمدم توی صف عابربانک که دقیقا ۶ نفر جلویم بودند. به نفر آخر گفتم: خانم! اگر ممکن است جایم را نگهدار، من می روم خشکشویی، برمی گردم. گفت: شما همانی نیستی که در صف آجیل برای من نوبت نگه داشته بودی؟ گفتم: بله!
(۲۴ دیدگاه)
- بایگانی: یساروصیتنامه
روزنامهدیواری حق
روز قدر
ماشاءالله حزبالله
آر. کیو هشتاد و هشت
قطعهی بیست و شش
نه ده
قطعات قطعه
تفحص
آمار قطعهی بیستوشش
اطلاعات
نوشتههای تازه
ســـــلام
داداش مهلت بدید پست قبلی رو بخونیم.
من جاموندم 🙂
داداش حسین: زود باش. من دارم می ترکونم!!
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا
شهادت قسمت ما میشد ای کاش
و خامنه ای را اگر ماه بدانیم که بر منکرش لعنت،
لعععععععععععععععععنت
لعنت بر هر کی که منکر آقا
چندم؟؟؟؟
چه عجب یک بار هم ما اول شدیم
تبریک نمی گی داش حسین؟؟؟؟
پرید بالای پشت بام کعبه
فریادی زد که همه را میخکوب کرد
چه طوافی وقتی قبله را گم کرده باشی؟
فقط عباس می تواند همه را میخکوب کند
بر سر همه داد زد:
«آهای، شمشیرهایتان از زیر ردای سیاهکاریتان بیرون زده
برای کشتن قبله آمده اید؟
چه میخواهد از باطن کعبه؟
صف بوسیدن حجرالاسود را رهاکنید که حجرالاسود مشتاق بوسه بر دستان فرزند فاطمه علیهاسلام است
چه خیال کرده اید؟ تا علی بود کسی جرأت دست یازیدن بر رسول خدا را نداشت
من هم تا زنده ام کسی جرأت دارد به مولایم چپ نگاه کند
دیده اید که مردم در پیشگاه معشوقشان قربانی می آورند؟
همانا اگر مولایم اجازه دهد بجای گوساله و شتر و گوسفند، بهترین عزیزانم را بپایش قربانی خواهم کرد.
خدا رحمهایتان را قطع کند که می خواهید نسل فاطمه را قطع کنید
لعنت بر شما ایتهاالکفره الفجره»
عباس از بالای چهاردیواری کعبه پایین آمد تا به پای کعبه جانش بوسه زند و همگان فاتحه ایمان عباس را می خواندند که:
عباسم هم کافر شد
به سنگهای کعبه بی حرمتی کرد!
حسین را از کعبه بالاتر دانست!
ای وای! می بینید بچه های علی را که چقدر خودشان را تحویل می گیرند!
کجایی محمد! ببینی که دینت را به کجاها میکشند
(برداشتی از خطبه حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در یوم الترویه)
خطبه عباس مشعل هدایت ماست
بگذار همه کافرم بدانند
ماه نورش را از خورشید می گیرد
حاجی شما تو سفر کلاس تایپ ۲۰۱۱ رفتین؟؟؟؟:(
به نام خدا
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة و النصر
سلام به داداشی دلاور مرد عرصه جنگ سایبری ایول دلاور
این چه وضعشه؟
اول نظر ما تایید شد الآن اومده سومین نفر
تقلب شده آقا
بریزید تو خیابونها
———–
هیییی یادش بخیر چقدر باتوم حال می داد
فکر نمی کردم اول باشم.
آنانکه گفتند از ماه نگو، نه ماه را فهمیدند نه خورشید را
ماه، ماه است چه هلال باشد چه ماه شب چهاردهم
ماه ماه است چه همه ببینند چه هرچه زور بزنند عیدشان فطر نشود!
مشکل از ماه نیست مشکل از ماست
نه، چرا ما؟ مشکل از آنهایی است که فکر می کنند اگر ماه بزرگتر شود جای خورشید را می گیرد
چه بی سوادند در این زمانه شیوخی که حتی از کودکان دبستانی مدرسه انقلاب هم کندذهن ترند
چرا که بچه های ابتدایی در آزمایش علوم فهمیدند که نور ماه بازتاب نور خورشید است ولی اینها نمیخواهند بدانند.
اصلا آنها با خورشید هم مشکل پیدا خواهند کرد
مشکل آنها نور است!
یخرجونهم من النور الی الظلمات…
روز شما برادر عزیز بخیر
دیگه فراغت من هم امروز به پایان می رسه و بازم به ناچار از دور باید دستی بر آتش داشته باشم – این یکی دو روزه خیلی لذت بردم سعی می کنم به هیچ وجه مثه سابق نباشه و از وجود شما برادر بزرگوار و سایر دوستانتان بی بهره نباشم…
من پدرم ارتشی بوده و به همین حکم اعتقاد دارم فرمان سرباز حاضر در میدان برتری داره به فرمانده حاضر در ستاد البته مقصودم این نیست شما سربازید و من فرمانده دقیقا مقصودم فرماندهانیه که هم اکنون در پست های حساس ستادی حضور دارن و حاضر به به دست گرفتن اسلحه حتی توسط سایرین هم نیستن وگرنه من بی تردید فقط یه ناظر بیرون از گود بیشتر نیستم و به همین حکم اگه انتقاد یا اعتراضی کردم که بوی تضعیف می داد نادیده بگیرید چه که حتی نیت تضعیف خط شکنان هم صرفا تف سر بالاست…
فقط اینجا ۲ تا پیشنها دارم که صلاح دونستید بیشتر بهش بپردازید:
اولی در مورد بعضی آقایان سامری که موسی زمان رو دیدند و بهتر از هر کسی واقفند عصی و ید بیضا در دست کیست ولی با برپا کردن گوساله های رنگارگ هر از چند وقتی در قم و شیراز و و و دست به شانتاژ گسترده میزنند و جالبه بعضی از این سامری ها که گاها عنوان مرجع رو هم به دوش می کشن گاهی خودشون نقش گوساله رو هم بازی می کنند…
دوم مرجع یا عالم مقامیه که صرفا تعریف شده به عنوان حافظ و پاسبان دین و حفظ دین حقیقی یک مسیر تضمین شده بیشتر نداره که اون مسیر ولایته و زمانی که مرجع یا عالمی به نحوی مخالفت کنه یا بایسته در حمایت از ولی زمان خودش نایسته و یا حتی سکوت کنه به سبب ظرافت مقامش دیگه هیچ مشروعیتی نخواهد داشت…
یه موضوع حساسی هم که مطمئنا شما بیش از من بهش واقفید موضوع موسوی های ۲ هست که از همین دیروز و امروز گزینش شدند و التزام لازم از آقا رو ندارند و باید از همین دیروز و امروز هم روشون به شدت کار شه و به راحتی ار همین حالا میشه تحرکات و جنگ آفرینی این آقایان که جناب ویرگول رو اصولا شاید در این جمع هم سوی موسوی های ۲ نشه به حساب آورد رو دید…
عذر از زیاده گویی – در پناه حضرت ولی عصر (عج) خداوند رهبر ما رو حفظ کنه.
اباالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار
ای ول داداش حسین خودمون خوب داری این دو هفته غیبتو جبران می کنی دمت گرم
سلام
یاد صیاد به خیر
صیادی که آقا یه روز بعد ار شهادتش سر مزارش رفتن و گفتن دلم برای صیادم تنگ شده
صیاد هم از اون کسایی بود که به قول شهید مطهری بعد از رفتنشون متولد می شن وشناخته می شن.
حیف که ما قدر این گوهرها رو خوب ندونستیم
شهید صیاد،شهید کاظمی،شهید شوشتری و ………. همه شهدایی که ساده زندگی کردن ولی خودشونو ساده نفروختن.
خدا به حق همه شهدا شهادت رو نصیب آرزومنداش بفرما.
یا علی
سلام
…………………………………………………………………………………………
جدیدترین اخبار در آنتی بی بی سی
………………………………………………………………………………………….
BREAKING NEWS
…………………………………………………………………………………………
antibbc.blogsky.com
به خدا خوش گمان باشید ، زیرا خدای عزوجل می فرماید : من نزد گمان بنده مؤمن خویشم ، اگر گمان او خوب است ، رفتار من خوب و اگر بد است ، رفتار من هم بد باشد. حضرت امام رضا علیه السلام
اولم!!!
یاد امام و شهدا دلو می بره کرببلا
داداش ترکوندین رفته!
سابقا با مادر بزرگوار این شهید ملاقاتی داشتم. این تواضع و بزرگواری جز لاینفک این خانواده است
اینا تو اسمون من ستاره های سحرن
به جون تو برای من عزیزتر از برادرن
سلام.
زیارت قبول.خیلی منتظر بودم برگردین با کلی پست جدید ولی شنبه صبح تلفنمون قطع شد.من عادت دارم که خدا برا ترک اعتیادم به هر چیزی ،خودش مستقیما عمل کنه.من الان از کافی نت همه متنهای جدید رو خوندم ولی به دلیل عمومی بودن مکان نه تونستم گریه کنم و نه بخندم.گذاشتم برا خونه.این اولین نظر منه بعد از این سفرتون.
دیدین داداش حسین امام زمان نیومد…دیدین شما برگشتین و ما به شما نپیوستیم.دیدین روز جمعه که روز عمو عباس امام مهربانمون بود باز هم لایق دیدار نشدیم…..
من میترسم از این همه دوری…..من درد میکشم از این همه سال فراق….
اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبه ولینا
راستی دوستان عزیزم اعیاد و ایامتون مبارک.دعا برای ظهور که فراموشتان نمیشود….
اینا تو اسمون من ستاره های سحرن
به جون تو برای من عزیزتر از برادرن
قربون ترکوندنت بشم . مثل این که اخلاق سید احمد داره به من هم سرایت می کنه نمی دونم چرا دوست دارم قربون صدقه ات برم . آخه تو لیاقتش رو داری .
ببینم داداش اون جا هم دعوا سر سربند یا فاطمه بود
ذکر لبهاتون وقتی یا زهرا می شد همه گره هاتون وا می شد
یاد امام و شهدا دلو می بره کرببلا
داداش من تا حالا نه حج رفتم نه کربلا ولی وقتی این شعر رو می شنوم حس می کنم تو خود کربلا تو حرم نشستم دارم سینه می زنم
داداش مهلت بده
داری یه روزه جبران میکنی این دوهفته رو
بنویس
ما پایه ایم
به اونهایی که می خوان ما رو به راست هدایت کنن . اولا اگه کسی اهل اون چیزهایی باشه که اونها به بروبچز قطعه می خوان بچسبونن به جای خوندن این متن ها می ره تو همون لجن زارهایی که اونها درست کردن و پسر و دخترها با بی حیایی برای هم کامنت های عاشقانه می زارن . مگه عقلش کمه بیاد این جا . پس بفهمید که هر کی می خواد بیاد قطعه ی ۲۶ اول وضو می گیره و بعدش یه ایه الکرسی و صلوات می فرسته و بعدش به خودش اجازه می ده این جا وارد بشه . این جا قطعه ای از بهشت است با وضو وارد شوید .
یا حسین
داداش قربون پاکی دلت برم مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممن .
سلام اقای قدیانی.خدا رو شکر همسفر های خوبی داشتید.
یکی از شرط های خوب بودن سفر که یاد اوری اون باعث مسرت میشه ادم ترغیب میشه از اون بنویسه همین همسفر ها هستند.
ما رو بیشتر با همسفر ها اشنا کنید.بی صبرانه منتظرم.
………………..
داداش حسین: برادرم! جوخه ها را بزن جوجه ها خودشان خواهند مرد. یک نیش زدن به جوجه ها فرق می کند که وقتمان را کلا درگیر ایشان کنیم.
یا سلام
تقدیم به داداش حسینم* :
قاصدی از نور مهتاب است حسین*
ساقی شب گیر مستان است حسین*
رو به سوی ماه و سوی دیده ها
توتیای نور چشمان است حسین*
شمع سوزان مه تابان ، نه !!
اختر سرخ فروزان است حسین*
مشق خون است دفتر پر نقش ما
کاتب وحی شهیدان است حسین*
راوی فتح دل پروانه هاست
رسم آوینی دوران است حسین*
بی دل و بی پا و بی سر در جهاد
همت مجنون جنان است حسین*
کیمیا ، اکسیر زر از رزم اوست
خامه را جادوی رقصانست حسین*
خان او خمخانه خونپاره ها ست
ساغر هفت خط جوشانست حسین*
شعر من نقطه شور خط اوست
این ارس از چشمه سارانست حسین*
“یا حق”
سلام…
خداوکیلی توی این ۲ هفته چند تا ساندیس خوردین؟؟؟
سلامممممممممممممممممممممممممم.
داداش یه مهلتی بدید با یه بار خوندن که کار ما راه نمیوفته.
گیج شدم. نمیدونم تا کجا خوندم تا کجا نظر دادم
کاش عجله کار انسان بود!
ماشاالله به داداش حسین.
روی کلمه ترکوندن رو کم کردید. محشششششششششششششششششششششششششششششرید.
سلام داداش حاجی.
بابا خسته نباشید.
ای ول؛واقعا ترکوندیا.
رحمت خدا بر شهید صیاد؛
خانواده بسیار با کمالاتی دارن ایشون.
ممنون از شعور داداش حسین که همیشه کارش درسته.
سلام
داداش حسین شما خواب و خوراک ندارید؟ در هر ساعتی از شبانه روز که میام یه مطلب جدید نوشتید
سلام
من هربار که برم بهشت زهرا(س) حتما سر مزار این شهید بزرگوار و شهید آوینی میرم . یه جور ادای دین هست . خصوصا اینکه دو روز بعد از شهادتشون خواب ایشون رو دیدم و یه جور تعلق خاطر دارم به این شهید . شهید کاظمی رو هم دوست دارم .
چقدر فرق هست بین خانواده صیاد دلها با بعضی از خانواده سرداران شهید … متوجه شدید که ؟؟؟
سلام
من شهید صیاد را خیلی دوست داشتم و دارم،چهره شان بسیار دلنشین و نورانی بود،درباره زندگی و مبارزاتشان هم بسیار خوانده ام،اگر بود در این فتنه،آخ که اگر بود،خواندم فردای روزی که ایشان به خاک سپرده شدند و خانواده شان صبح زود برای دیدار مزار ایشان رفته بودند،دیده بودند آقا در آن صبح زود و گرگ و میش هوا ایستاده اند بالای مزار صیاد،بالای مزار عماری که لابد آقا خوب میدانسته اند روزی در فتنه ای جایش خالی خواهد بود تا ایشان مانند حسین فریاد “هل من ناصر ینصرنی” سر دهند و “این عمار” زمزمه کنند…
“اباالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار”
کلا من از این پست همین یک جمله رو گرفتم.میگن تو وصیت نامه شهدا هم عطر همین مظمون رو داشته.
خیلی ممنون که از خانواده صیاد گفتید.ایشالله مفصل تر!
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
چون که گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوییم از گلاب
طبیعی است که گلاب بوی گل بدهد